داستان های آموزنده

وبلاگی برای فهمیدن برای یافتن و رستگار شدن

به وبلاگ خود خوش آمدید

ستایش اسماعیلی
داستان های آموزنده وبلاگی برای فهمیدن برای یافتن و رستگار شدن

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

به وبلاگ خود خوش آمدید

داستان اول

روزی مزرعه داری  تله موشی برای مزرعه خودش خرید موش که این صحنه دلخراش را دید رفت تابه بقیه خبر بدهد به مرغ گفت صاحب مزرعه تله موشی خریده مرغ به موش گفت واقعا متاسفم جناب موش ولی مشکل شما به من ربطی ندارد موش رفت وبه گوسفند گفت که صاحب مزرعه یک تله موش گرفته ولی گوسفند گفت من که برام فرقی نداره که یک تله موش باشه یا نباشه موش غمگین تر رفت و رفت تا به گاو رسید به گاو گفت داستان را ولی گاو گفت که این مشکل خودت هست و خودت باید حلش کنی موش که دید هیچکس یاریش نمیکند اندوهگین رفت ودر لانه خودش نشست تا منتظر مرگش شود شب شد همسر مزرعه دار با صدای تله موش از خواب بیدار شد چون هوا تاریک بود و جایی را نمیدید متوجه نشد که بجای موش در تله ماری ظهر آگین در آنجاست ناغافل نیشی خورد  وروزها و شب ها در تب سوخت  پزشک تجویز کرد که باید سوپ مرغ بخورد بنابراین مزرعه دار مرغ را کشت و باهاش سوپ لذیذی درست کرد اما همسر کشاورز هیچ بهبودی نیافت پول دارو ها خیلی زیاد بود برای همین گوسفند را به یک قصاب فروخت ولی همسر کشاورز نه تنها خوب نشد بلکه از شدت بیماری فوت کرد بنابراین کشاورز برای مراسم ختم همسرش گاو را کشت و به مهمانان داد  موش با خودش گفت واقعا آنها متوجه نشدند که مشکل من میتونه به اون ها هم ربط داشته باشه 

 



تاريخ : 1 فروردين 1390 | 1:0 قبل از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.